سیروس مأوایی دبیر زبان و ادبیات فارسی من و همدوره ای های من در دبیرستان ستارخان،*۱ در روز۱ بهمن ۱۴۰۳- ۲۰ ژانویه ۲۰۲۵ در تبعید شهر کلن آلمان در سن۸۰ سالگی، و براثر حادثه ای منجر به خونریزی مغزی درگذشت. سیروس مأوایی نه فقط معلمی خونگرم، صمیمی و معترض و روشنگر ضد دیکتاتوری پهلوی، بلکه همراهی کننده من و بسیاری دیگر در دوران جوانی و طی کسب تجارب اولیه سیاسی- مبارزاتی علیه رژیم ساواک هم بود. او در سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲ دبیر زبان و ادبیات فارسی ما بود. در سال ۱۳۵۲ بناگهان ناپدید شد و کسی از آشنایان محصل سابق من، دیگر خبری از او نداشت. در اواسط سال ۱۳۵۷ براساس شایعاتی، گویا او در یکی از زندان ها اسیر بود و هنوز خانواده از محل زندانی بودن او مطلع نبودند.*۲
در دوره تدریس زبان و ادبیات فارسی توسط سیروس مأوایی در دبیرستان ستارخان، من بتدریج به انشاء نویس حرفه ای کلاس خود مبدل شدم. انشاء های من از روال عادی انشاء نویسی در مدرسه خارج شده و تبدیل به انشاء های دو تا سه قسمتی شدند که سیروس مأوایی بدون ایجاد مانعی فرصت عرضه آنها را به من میداد. من هم احساس میکردم که اغلب شاگردان عمدا انشاء نمی نوشتند و نمی خواندند تا من انشاء های خودم را بخوانم! هم فال بود هم تماشا! هم از زحمت انشاء نویسی خلاص میشدند و هم کسی از خودشان و از زبان آنها به رژیم نحس شاه اعتراض میکرد! سیروس مأوایی به انتقادات و مباحث ضد رژیمی میدان میداد و خود نیز به هر بهانهای به رژیم دیکتاتوری می تاخت.
روزی سیروس مأوایی از بلندگوی مدرسه و در وقت تنفس، نام مرا از پشت میکروفون دفتر دبیرستان صدا کرد. من با قدری نگرانی از آخرین دسته گلی که در انشاء ضد رژیمی خود به آب داده بودم، خودم را با اندکی هول و هراس به دفتر رساندم. سیروس مأوایی اما با لبخند همیشگی و علاقمندی زیاد، کتاب «ملوان بر پشت اسب، بیوگرافی جک لندن» اثر ایروینگ استون را به من داد! ظاهراً او نخواسته بود این کتاب را در کلاس درس به دست من بدهد، و یا کس دیگری که این کتاب را از سیروس مأوایی به امانت گرفته بود، حال آن را پس داده و من نفر بعدی در «لیست» او بودم! او پس از یک یا دو هفته که کتاب را از من پس گرفت با اشتیاق آشکار و صمیمیت بسیار، از تأثیر کتاب بر من و نظر من پیرامون محتوای کتاب سؤال میکرد و خیلی دقیق وحساس آن را دنبال میکرد. من این کتاب نسبتاً حجیم را در دوره دیپلم حتی دو باردیگر با علاقه بسیار خواندم.
سیروس مأوایی چند مرتبه انشاء های دبیرستانی مرا گرفت و برد و بعد از هفته ای پس آورد و گفت: انشاء تو را به «دانشجویان» نشان دادم و آنها خواندند و گفتند خیلی خوب است! برای یک دانش آموز هشتم دبیرستان در سن من و در منطقه ای در جنوب تهران، احساس رضایتبخش و باارزشی بود که بعنوان یک دانش آموز نوشتهای سیاسی را بعنوان انشاء در برابر دانش آموزان کلاس خواندهام و افرادی «دانشجو» و بیرون از دبیرستان هم با نظر مثبت به آن نگاه کرده اند.
سیروس مأوایی در سال ۱۳۵۲ من و دو یا سه نفر دیگر از شاگردان را به خانه خود در خیابان اسکندری تهران دعوت کرد. یک روز بعد از ظهر آخر هفته بود و با چای و خوردنی و بحث هایی از هر دری ساعاتی را در کنار یکدیگر گذراندیم. از قضای روزگار، کوچه محل سکونت او، یک کوچه بعد از کوچه محل سکونت خانواده من در مسیر میدان رشدیه و در سالهای ۱۳۴۸-۱۳۴۹ و سال اسباب کشی ما از روستا به تهران بود و من همیشه از مقابل کوچه خانه بعدی و یا همین دوره سیروس مأوایی عبور و به دبستان جلوه در همان نزدیکی میرفتم. وقتی این موضوع را به سیروس مأوایی گفتم او خیلی خوشحال شد و با تعجب کلی خندید.
با پیروزی انقلاب قدرتمند بهمن ۵۷ علیه رژیم ترور ساواک و به گورسپردن نظام پلید سلطنتی، دوران فعالیت علنی سیاسی من و بسیاری از جوانان هم نسل من و اینبار علیه یک رژیم فاشیستی استقرار یافته، اما هنوز تثبیت نشده، آغاز گشت. من در کنار سازمان چریکهای فدایی خلق، در یکی از هسته های کمیته کارگری و در پخش نشریه کار و اعلامیه های سازمان شرکت داشتم. اما هر از گاهی همچنان به سیروس مأوایی فکر میکردم و اینکه واقعاً چه بر سر او آمده است؟
دستجات سرکوب رژیم اسلامی در روز ۱۸ بهمن سال ۱۳۵۸ و مدت کوتاهی پس از تعیین ابوالحسن بنی صدر بعنوان رئیس جمهور خود، به ستاد مرکزی شوراهای ترکمن صحرا در شهر گنبد کاووس هجوم بردند و رهبران آن: شیرمحمد درخشنده توماج، عبدالحکیم مختوم، طواق محمد واحدی و حسین جرجانی را دستگیر و طی توطئه ای از پیش طراحی شده نیز آنها را توسط ماموران و شخص محسن رفیق دوست در روز۲۹ بهمن سال ۱۳۵۸ پس از شکنجه های هولناک به قتل رساندند. قاتلان رهبران شوراهای دهقانی ترکمن صحرا جنازه های آنان را در کنار جاده ای در مسیر بجنورد در بیابان رها کردند. این حادثه منجر به انتشار شماره ای از نشریه «کار» ارگان مرکزی سازمان چریکهای فدایی خلق شد که بعلت رنگ سرخ حروف مقالات آن به «کار سرخ» شهرت یافت. و من در اولین هفته انتشار آن، کوله پشتی سنگینی از این نشریه را در تقاطع خیابان آزادی و خیابان بهبودی و روبروی کارخانه پپسی کولا پخش میکردم. ساعت حدود ۱۲ تا ۱ بعد از ظهر و من تنها بودم.
در کنار چراغ راهنما در تقاطع نامبرده ایستاده بودم و هر بار که چراغ عابر پیاده سبز میشد، تعداد زیادی نشریه «کار» را بغل میکردم و به سمت اتومبیل ها میرفتم و نشریه سازمان را که هرکس آن را از شکل خاص نام آن از دور تشخیص میداد، میفروختم. از هر۳ راننده اتوموبیل، ۲ راننده نشریه را میخواست و پول را میداد و تشکر میکرد و دربند پول خرد خود هم نبود!! تقریبا همه راننده گان کامیون ها بویژه تریلی، با روی گشاده و رضایتمند، نشریه «کار» را میخریدند و اکثراً هم از تیپ ساده اجتماعی بودند.
بعد از چندین بار تکرار همین نحوه فروش «کار»، به تیر بلند چراغ برق تکیه کرده و منتظر سبز شدن چراغ عابر پیاده بودم. بناگهان به سمت راست و جهت خیابان بهبودی نگاه کردم و دبیر زبان انگلیسی خود از دوره دبیرستان ستارخان سال ۱۳۵۲ را ایستاده و منتظرسبز شدن چراغ عابر پیاده دیدم، و بناگهان و با تعجب و خوشحالی گفتم: عجب! آقای انزابی، حال شما؟! او هم بعد از ۶ سال فوراً متوجه شد و گفت حال و احوال، آقای تک دهقان! گرم صحبت شدیم که او خیلی سریع اضافه کرد: آن بالا در ساختمان روبرو، در طبقه …، میبینی یک حوله حمام آویزان شده؟ آنجا خانه من است! بیا سر بزن، چای میخوریم و گپ میزنیم. چراغ برای او سبز و برای من قرمز شد! آقای انزابی نشریه «کار» را گرفت و مسیر روبرو را رفت و من به روال قبل به وسط اتومبیل های متوقف شده رفتم و پشت سر هم نشریه را به راننده گان میفروختم.
هنوز ۳۰ دقیقه از رفتن دبیر زبان انگلیسی ما آقای انزابی نگذشته بود، که من به روال قبل با قرمز شدن چراغ راهنما به طرف اتومبیل های متوقف شده رفتم. از آنجا که فروش «کار» را در وسط دو ردیف اتومبیل ها انجام میدادم، باید از مقابل اولین اتومبیل نزدیک به من در سمت چپ خودم میگذشتم. اما با تعجب دیدم اتوموبیل توقف نمیکند. میخواستم با صدای بلند اعتراض کنم که دیدم سیروس مأوایی پشت فرمان نشسته و بلند میخندد! بازهم دبیری از دبیرستان ستارخان سال ۱۳۵۲، اما زبان فارسی؛ و قبلی زبان انگلیسی بود!! من فروش «کار» را فراموش کردم و با دست دادن و خوش و بش کردن، شروع به گپ زدن کردیم. او باید حرکت میکرد و من اندکی با فاصله در طرف دیگر چهارراه به او پیوستم و با بساط کوله پشتی نشریه «کار» سوار شدم. حدود ۳۰ دقیقه در اتومبیل و در کنار یک گل فروشی گپ زدیم و با یک قرار برای دیدار در دفتر دانشجویان پیشگام در دانشگاه تهران در جنب تالار مولوی از هم جدا شدیم. یادم هست او از کار تشکیلاتی بعدی خود در شهر گنبد کاووس میگفت. ما از خاطرات قدیم و آشنایان مشترک زیاد حرف زدیم.
پس از آن سیروس مأوایی را دو بار دیگر با قراری که او پیشنهاد کرد در دفتر پیشگام دانشجویی در کنار ساختمان تالار مولوی دیدم. او مرا از پشت مانع پیشخوان به طرف دیگر و اتاق سمت چپ دعوت کرد و اندکی هم نشریات و اعلامیه ها را اینطرف و آنطرف کردیم. در سومین قرار، او گفت که یکی از بچههای همان دوران دبیرستان ستارخان، من و تو را به ناهار دعوت کرده. در روز موعود در خانه دوست مشترک هر دو، امیر آذرمیان، در همان حول و حوش خیابان آریانا به هم رسیدیم. سیروس خسته بود و تا رسیدیم، گوشه اتاق دراز کشید و خوابش برد. آخرین باری که سیروس مأوایی را دیدم در اوایل بهار سال۱۳۵۹ بود. او بدنبال خانهای در تهران برای سکونت می گشت. من اتفاقاً یک دفتر بنگاه معاملات ملکی را در منطقه امنی در ... میشناختم که مدیر آن دوستی مطمئن و «خودی» بود و آن را به او معرفی کردم. از آن پس دیگر یادم نیست آیا سیروس مأوایی را دیدم یا خیر؟ اما یادم هست که از کسی شنیدم که در انشعاب بزرگ خرداد ۱۳۵۹، سیروس مأوایی خوب ما «اکثریتی» شده است. این خبر مثل پتک بر سر من فرود آمد و همه تصورات و خاطرات دوران جوانی من از سیروس مأوایی را درهم شکست؛ و من دیگر دل و دماغی به دنبال کردن خبری از سیروس مأوایی نداشتم.
سیروس مأوایی از نظر شخصیتی و منش فردی بههیچوجه یک «اکثریتی» بمعنای چندش آوری که جامعه سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۲ آن را تجربه کرد نبود، و من هرگز نمیتوانم باور کنم که او ننگ همدستی فکری یا عملی با رژیم بربرمنش اسلامی را آنهم در دوران حمام خون دهه ۶۰ پذیرفته باشد. «اکثریتی» دوره فوق، فردی بود دروغگو، تنبل، لمپن منش، ضد مبارزه و متنفر از تاریخ سازمان و پشیمان از «وقت تلف» کردن و گویا از زندگی شغلی عقب ماندن، خودستا، «زرنگ» و باند باز و شیاد و کلاهبردار، غیرقابل اعتماد، پشت هم انداز، سوءاستفاده چی و بی نزاکت و سرکوبگر و دیکتاتورمنش، و همدست فعال و آگاه یک رژیم فاشیستی از سنت فاشیسم کلاسیک اروپایی. نمونه چنین افراد مرتجعی نظیر فرخ نگهدار، مهدی فتاپور، بهزاد کریمی، علیرضا اکبری شاندیز (جواد)، توسلی، علی کشتگر، مصطفی مدنی و نحس ترین آنها جمشید طاهری پور بودند که هم امروز حتی، خود را برای ائتلاف با جانوری نظیر رضاپهلوی هلاک میکند. دمخور شدن با چنین عناصر فاقد کمترین سطحی از معیارهای شخصیت یک شهروند ساده و آزاده، اصلاً به کاراکتر فردی سیروس مأوایی نمیخورد.
سیروس مأوایی در وهله اول یک معلم ایرانی ضد دیکتاتوری و از نوع نمونه آن بود که روشنگری علیه رژیم کودتایی و دشمن استقلال کشور، شیوه اصلی، اما همچنین محدوده و همه توانایی فعالیت سیاسی او بود. او نظیر بسیاری از معلمان، بتدریج در دهه ۵۰ شمسی بدرستی در ارتباط با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران قرار گرفت، اما او یک چریک مسلح نبود. مهمتر از همه اینکه: او به دالانهای پیچ در پیچ قدرت و دسته بندی در تشکیلات مافیایی فرخ نگهدار و علی کشتگر و مصطفی مدنی پس از انقلاب راه نیافت. چون او تیپ اجتماعی دوز و کلک و دروغ و باندبازی و هوچیگری و توطئه گری نبود. و باند بازی شکل اصلی و پرنسیپ پایهای فعالیت تشکیلاتی عناصر نامبرده در بالا بود و امروز هم هست.
برای تیپ اجتماعی سیروس مأوایی، سرنگونی رژیم پهلوی، هم یک «نعمت» بزرگ بود و هم یک بدبختی بزرگ! او از یکطرف از شر رژیمی که علیه آن فعالانه افشاگری و فعالیت تشکیلاتی میکرد خلاص شده بود، از طرف دیگر اما نمیتوانست بعنوان یک معلم با وجود ترور حکومتی جدید دوباره شاغل شود و به زندگی شغلی و خانواده گی معمولی خود بپردازد و در کنارآن هم همچنان روشنگر زشتی های شرایط جدید باشد. تحت شرایط تسلط حزب توده بر سازمان، برای او فقط یک آلترناتیو وجود داشت که آنهم ننگ حمایت از رژیم اسلامی و تبدیل شدن به ابزار دست یک رژیم بربرمنش بود و این عاقبت، اصلاً با طبیعت و منش او سازگارنبود.
سیروس مأوایی در این سرانجامی که سرنوشت برای او رقم زد تنها نبود. هزاران نفر از زندانیان سیاسی و یا فعالین غیر مسلح سازمان و عمدتا از قشر معلم، کارگران مبارز، فارغ التحصیلان جدید دانشگاه ها و یا دانشجویان سالهای آخر چنین وضعیتی داشتند. آنها همه بعد از سال های زندان و زندگی مخفی و نیمه مخفی، حال امید داشتند بتوانند نظیر بقیه اعضاء طبقه متوسط شهری و خرده بورژوازی مرفه، به «زندگی معمولی» خود هم بپردازند. رژیم اسلامی اما با سرعت غیرقابل تصوری، همه فعالین سیاسی سابق را در مقابل آلترناتیو: یا همدستی با حکومت ترور یا اعدام قرار داد. بخش بزرگی از نیروی اجتماعی «سازمان اکثریت» از این طیف بودند و دارودسته بیوجدان فرخ نگهدار، علی کشتگر، جمشید طاهری پور و مهدی فتاپور حداکثر سوءاستفاده را از این وضعیت متناقض هزاران نیروی حامی سابق سازمان بعمل آوردند.
سیروس مأوایی و تیپ اجتماعی او، از نوع «انقلابیون حرفه ای» نظیر حمید اشرف و مسعود احمدزاده نبودند. آنها فقط تحت شرایط عدم وجود یک حزب مبارز و مناسب خود آنها، به انقلابیون حرفهای کمک کرده بودند و میخواستند به همین ترتیب هم کمک خود را ادامه دهند. اما شرایط سیاسی تماما تغییر یافته پس از انقلاب بهمن در سال ۱۳۵۸، هم در جامعه و هم در تشکیلات سازمان، دیگر ادامه چنین شکلی از زندگی شغلی، شخصی و سیاسی را غیرممکن ساخته بود.
اکبر تک دهقان
۲۶ بهمن ۱۴۰۳- ۱۴ فوریه ۲۰۲۵
-------------------
توضیحات
*۱- جنوب غربی تهران، خیابان آریانا
*۲- معلمانی که به سازمان پیوستند همه در حفظ شرافت انسانی خود راه سیروس مأوایی را نرفتند. یکی دیگر از دبیران من و از دبیرستان هخامنش تهران که دیوار به دیوار دبیرستان ستارخان بود از جنس چندش آور یک «اکثریتی» از آب درآمد. او معلم ... در کلاس هفتم دبیرستان بود و من نام او را بیاد ندارم. او درهر ساعت کلاس، کتابی از قصه های صمد بهرنگی برای کودکان را میآورد و با شور و هیجان وصف ناپذیری آنها را برای شاگردان خود میخواند. هرچند من بعنوان یک نوجوان احساس مثبتی نسبت به او نداشتم و نمیدانم چرا، با اینوجود از قصه های صمد بهرنگی لذت میبردم و کتابهای او را از این طرف و آنطرف می خریدم.
پس از انقلاب و درست در مقطع اعلام انشعاب در سازمان چریکهای فدایی خلق در اردیبهشت ۱۳۵۹، باند فرخ نگهدار عناصر وابسته به خود را به مقابل دانشگاه تهران گسیل کرد تا مثلاً طی بحث با هواداران ساده، آنها را به سمت خود جلب کنند. در یک لحظه چشم من به همین دبیر سال هفتم از دبیرستان هخامنش افتاد. او مرا شناخت، اما بدون اشاره به دوره دبیرستان و با حالت و قیافه ای حق به جانب از من خواست که طی قراری با یکدیگر در مورد مسائل مورد اختلاف «اقلیت» و «اکثریت» بحث کنیم. من موضوع را به نفر دیگری در نزدیکی خودم گفتم و قرار شد هر دو نفر با او به صحبت بنشینیم.
در روز قرار، او در پارک لاله تهران و کاملاً در ابتدای ورودی پارک روی چمن نشسته بود؛ شاید نوعی تأکید بر ضرورت کار علنی!! هنوز ۳ دقیقه از صحبت ما نگذشته بود که آقای معلم دیروز و مبلغ کتابهای صمد بهرنگی، تبدیل به فردی بی نزاکت و عصبی و فحاش شد که فقط با لحنی تحقیرآمیز ما دو نفر بیخبر از همه جا را به زیر ضرب زبان زهرآگین خود گرفت. ما بعد از مدت کوتاهی بلند شده و این لمپن بددهن و راسیست و تیپ ضد شهروند ساده را تنها گذاشتیم.
و این نوع «روشنفکر» و «معلم» هم گروه دیگری بودند که کمک کردند تا طی سال های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ هسته سخت جریان «اکثریت» ساخته شود. آنها زندگی گذشته خود را دوباره مرور کرده، به این نتیجه رسیده بودند که فعالیت با سازمان چریکهای فدایی خلق و دفاع ازحقوق «یک مشت گدا گشنه»، باعث عقب ماندن آنها از ترقی شغلی گشته است!! و باید بهمین دلیل هرچه زودتر «بساط» سازمان را «جمع کنند» تا بدون مزاحمت مردم «ناآگاه»، به ترقی شغلی و زندگی شخصی خود بپردازند و در این مسیر از عنوان «سازمان» هم نظیر مارک تجاری برای بند و بست با هر رژیم و حزب سیاسی وقدرت بین المللی استفاده کنند. آنها نگاهی بشدت تحقیرآمیز علیه مردم ساده ایران پرورده بودند و حالا هم پس از انشعاب بزرگ در سال ۱۳۵۹، این توده «ناآگاه» فرضی آنها می بایستی همگی چشم بسته «اکثریتی» میشدند!!
ــــــــــــــــــــــــــــــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر